۱۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

جز این خانه مرا نیست پناهی...

بارالها…

از کوی تو بیرون نشود پای خیالم،

 

نکند فرق به حالم ….

چه برانی، چه بخوانی،

 

چه به اوجم برسانی

چه به خاکم بکشانی…

 

نه من آنم که برنجم،

نه تو آنی که برانی…

 

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم،

نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی،

 

در اگر باز نگردد،

نروم باز به جایی

 

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

کس به غیر از تو نخواهم

 

چه بخواهی چه نخواهی…

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی…

 

"خواجه عبدالله انصاری"

  • شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۰

فتح خون


جَزرِ این بغضِ فروخورده شبی مَد دارد

موج‌ طوفان‌زده بسیار بسامد دارد


ما که دل‌داده‌ی داغیم؛ بگو با دشمن

مستیِ دشنه‌ی بی‌شرم تو هم حد دارد


خصم را ریش نه. از ریشه بسوزیم اگر

قصدِ «شمعی که برافروخته ایزد» دارد


سفر عشق گُزیدیم و بلاها بردیم

تا که برگردد، هرکس به دلش بد دارد


«فتح خون» می‌دمد از بسمِل ما، بسم الله!

که برای همه این «فاتحه» آمد دارد!


ابرهای کدر آیینه‌‌ی باران هستند

حمله ابرهه پیغام محمد دارد


  • جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹

در اگر بر تو ببندد

هلـــه  نومیـــد  نباشی  کـــه  تـــو  را  یـــار  بــراند ؛

گَـــرَت  امروز  بـــراند  نــه  کـــه  فـــردات  بخواند...!


در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر کـــن  آن جا ؛

ز پس صبر تـــو را او به ســـر  صـــدر  نشاند...!


و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا ؛

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...!




مولانا

  • جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹