دوران راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم که درس دادنش خوب منتها یه جور خاصی بود!

وارد کلاس که می شد یه بسم الله الرحمن الرحیم روی تخته می نوشت که هنوز قشنگیش یادمه؛ شاید همین خطاطیش یه ربع وقت کلاس می گرفت!

مثل این طرح بود و با همین ظرافت ...


به ما می گفت خط خیلی برام مهمه و تعریف می کرد زمان دبستانش یه مدرسه کنار خونه بوده ولی اون نمی رفته اونجا و با اصرار به باباش؛ میرفته یه مدرسه روستایی از این چادری های داغون، چرا؟

به خاطر همینکه بهش خط یاد بده و به خاطر اون مدرسه روستایی اون زمان یه مسیر طولانی پیاده میرفته ( یه همچین آدم با همتی بود! )

اما امان از بعد بسم الله...

همیشه از این کفش های دراز نوک تیز داشت و وقتی بلد نبودیم یه فصل کتک حسابی می خوردیم اونم با اون کفش ها که جاش سوراخ می شد:/

این قسمت خوب قصه بود!

یه وقت هایی تعداد درس نخونده ها که زیاد می شد این هیچی نمی گفت و فقط یه یک ربع از کلاس می رفت بیرون

اوایل ما نمیدونستیم جریان چیه و فکر می کردیم میره لیست مارو بده به دفتر مدرسه که زنگ بزنند به والدین ولی می دیدیم خبری نمی شد !

بعدها کاشف به عمل آوردیم که میره پشت مدرسه و یه چند نخ سیگار میزنه به بدن و نیکوتینش که پر میشه میاد انرژی و سر زنده دهن مارو آسفالت می کنه!


ولی معلم خوبی بود, گفتم یادی ازش بکنم:))