متاسفانه یکی از فامیل ها فوت کردن و حتما باید می رفتیم روستا برای مراسم تدفین!

همون اول حرکت خط و نشون کشیدم که تو مراسم شرکت کردیم همون عصر هوا روشن بود برگردیم چون نمی خواستم شب موندگار بشم تو اون روستا؛ البته تا 10 سال قبل اینجوری نبودم و همش لحظه شماری می کردم کی تعطیلات عید میاد بزنیم و بریم همین روستا و همین خونه!

یعنی جز این خونه و این روستا من جای دیگه نمی رفتم ولی حالا متنفر ترینم...

این تنفر بزارید روی حساب دعواهای خانوادگی که البته می گن تمام شده ولی در عمل نشده؛ هر چند من اون موقع کم سن بودم و شاید بگن ربطی به من نداشت ولی من اونجا بودم و اون رفتار واقعی آدم هارو دیدم و نمیشه که فراموش کنم....

عصر مراسم تمام شد ولی هوا رو به تاریک شدن بود و منم راننده شب نیستم که اون موقع 250 کیلومتر رانندگی کنم و این شد من موندگار شدم توی خونه ای که ازش بدم میاد, اونم توی روستایی که از اونم بدم میاد!

بعد حدود 10 سال این اولین بار بود قراره اونجا بمونم, هر چند بقیه چند باری رفتن ولی من هیچ وقت زیر بار نرفتم و پیچوندم همیشه...

تو خونه 2 تا بچه فسقلی بودن که پاپیچم شدن بریم بیرون دور بزنیم تو باغ!

 

اول منو بردن تو همون دام داری که خودم بچگی کلی برای گاو و گوسفنداش غذا میبردم, اینجا کلی قایم باشک بازی کردم و همش داشت مرور می شد...

 

رفتم توی باغ و این دوتا جلوتر از من می دویدن و تا پام گذاشتم تو باغ بهم گفتن این درخت توت دیدی؟ این بزرگ ترین درخت توت اون منطقه بود با یه سایه دنج کنج دیوار, انگار واسه بچه ها هم همینجا بهترینه!

وایستاده بودم خاطرات بازی های ابنجا و کارهایی که اینجا کرده بودم مرور می کردم؛ اصلا خاطرات این یکی تمامی نداشت!

 

دیگه از اینجا حال و حوصله ام منفجر شد؛ دیگه نمی خواستم با بچه ها برم جاهای دیگه رو ببینم؛ مطمئنم پاتوق های ما حالا پاتوق های اینا شده شاید...

 

آخر شب هوا خیلی خوب بود و نشستم توی حیاط و بچه ها داشتن دور بابام می چرخیدن و داستان می گفتن که یعدفه شنیدم از اسلحه شون تعریف کردن!

داشتم کلافه می شدم؛ اون قدیم ها همش تفنگ دستم بود گنجشک میزدم! البته فکر نکنید تک تیر انداز خفنی بودم یادمه دو تا قوطی تیر 100تایی تفنگ بادی خالی کردم و در نهایت بعد 3 روز 1 گنجشک زدم!

یعنی با اون تفنگ کاری کردم که شاید حدود 1 هفته بعدش صدای گنجشک توی روستا شنیده نمی شد, خدا می دونه اون گنجشک ها چندتا فحش به من دادن اون روزها...؟

 

مرور خاطرات اعصابم داغون کرد و تا صبح از این پهلو به پهلو می شدم و خوابم نمیبرد! از بس فکر کردم سر درد گرفتم؛ حتی رفتم هندزفری آوردم و با صدای زیاد آهنگ گذاشتم ولی بازم حواسم پرت نشد!

الانم که آمدم هنوز هم سر دردش باهامه!

 

این سفر به گذشته اونقدرها هم چیز جالبی نیست