دیشب خواب برادرم دیدم!
از سر کار آمده بود در خونه و منم تو کوچه بودم تا دیدمش خشکم زد!
با تعجب پرسیده چیه چرا اینجور نگاه می کنی؟ و شروع کرد یه تعداد وسیله از ماشین پیاده کردن انگار عجله داشت...
با همون تعجب پرسیدم زنده ای؟؟!
با یه نگاه حق به جانب بهم گفت اره!
از شدت خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم؟ با تمام سرعت رفتم تو خونه که به مامان بگم داداش زنده است! ولی از خواب بیدار شدم:(
الان که حدود 2 ساله از فوت داداشم میگذره دوشنبه و پنجشنبه هر هفته مامان میبرم سر خاکش؛ یه روز دیر بشه خیلی غمگین میشه...
ولی تو تمام این مدت این دفعه دومیه که خوابش دیدم، دفعه قبل خواب دیدم رفتم یه جای خیلی قشنگ تا وارد اونجا شدم یه جمعیت خیلی زیادی شاید چند هزار نفری میشدن اونجا موقع ورود منتظرم بودن و تا دیدنم خوشحال شدن ولی من نمیشناختمشون!
دونه دونه آمدن طرفم و شروع کردن به خوش آمد گفتن و بغلم میکردن و خب منم با اینکه نمیشناختمشون ولی از اینکه اونجا بودم و دیدمشون خوشحال بودم و بغلشون می کردم...
یه دفعه از وسط جمعیت داداشم دیدم با خوشحالی آمد طرفم و نمیدونید چقدر از دیدنش خوشحال شدم...
تا محکم بغلش کردم همه اون جمعیتی که نمیشناختم رو فهمیدم کی هستن!
متوجه شدم من مردم، تمام اون جمعیت هم یجورایی انگار تمام دوست و آشنا و نسل هایی خانوادگی بودن که تا حالا مرده بودن...!
تا یه مدت زیادی به این خوابم فکر میکردم؛ اولین ملاقات اونور چه شکلیه؟ عجیب بود واسم...
رازی کـه بر غیر نـگـفتـیـم و نگـوییـم
با دوست بگوییم که او محرم راز است